دلم هوائی تو
جسمم به روی خاک است
دلم هوائی تو
به حـاجـتم رسیـدم،
شـدم فـدایی تـو
آرامـش جـان مـنی تو عشق و ایمان منی
به بالینم بیـا حسـین مولا حسین، مولا حسین
****
مبر به سوی خیمه
، شکسته پیکرم را
تـا دشمنان نبـینند،
غربـت دلـبرم را
تکـبیر من، قنوت من نـوای مـن، سکوت من
به بالینم بیـا حسـین مولا حسین مولا حسین
****
در خاطر و خیالم،
چ یاد گلهای پرپر
در گریۀ زلالم،
نقش علیاصغر
امانت گـلهای تو خـونِ دلِ سقـای تو
به بالینم بیـا حسـین مولا حسین مولا حسین
****
دلتـنگی ابوالفضل،
غمهای غربت تو
شرمنده میشوم،
از لطف و عنایت تو
به ساقی خود سر زدی امام من خـوش آمدی
به بالینم بیـا حسـین مولا حسین مولا حسین
**********************
ای سکینه به حرم، سخن از آب مگو
از شـرار عـطـش و دل بـیتـاب مـگـو
داغ سقای حـرم کرده خون بر جـگرم
****
ثمـر بـاغ عـلی، پسـر ام بنـیـن
با لب تشنه شده، بدنش نقش زمین
بر لبش زمزمه داشت ذکر یا فاطمه داشت
****
ساقی تشنهلبان تشنهتر از همه بود
خجـل از «العطش» دختر فاطمه بود
از عطش تاب نداشت قطرهای آب نداشت
ای فروزان قمرم بین چه آمد بسرم
چشم خود را بگـشا که شکسته کمـرم
منم و سوز غمت دست و مشک و علمت
****
عاقبت چید عـدو، شاخۀ یـاس مرا
تشنه لب بر لب آب، کشت عباس مرا
مـن زمین گیر شـدم از غمـش پیر شدم
******************
جدا شد ز شاخه، گل یاس من فتاد از بدن، دست عبـاس من
تو رفتی ز دستم من از پا نشستم
علمدار مـن علمدار مـن
****
برادر! ز داغ تو پشتم شکست دگر رفته تاب و توانم ز دست
به اشک غم من کند خنده دشمن
علمدار مـن علمدار مـن
****
نثـار تـو در دامـن علقـمه شده اشک چشم من و فاطمه
غمت شد نصیبم غـریبم، غـریبم
علمـدار مـن علمـدار مـن
****
تو سقا و اصغر تلظّی کند لب خشک او آتشم میزند
حرم، قحط آب است جگرخون، رباب است
علمدار مـن علمدار مـن
****
فرات از تو و تو، ز اصغر، خجل هم از تو هم از او، برادر خجل
که با کام عطشان کنارم دهی جان
علمدار مـن علمدار مـن
**************************
بر چشم پر ز خونت، تیر جفا نشسته
هم دست تو بریده، هم پشت من شکسته
**************
ای برادر من تمام لشکر من
هم دست تو بریده، هم پشت من شکسته
**************
ای برادر من تمام لشکر من
غرقه خون فتاده جسمت برابر من
********************
جز تو چه کس به خیمه، راه عدو ببندد
مگذار ای برادر، دشمن به من بخندد
آه از جگر برآرم، خون از دو دیده شویم
شاید میان میدان، دست تو را بجویم
اشکم روان ز دیده، آهم درون سینه
آتش گرفته قلبم، از گریۀ سکینه
بیتو، چگونه رویِ رفتن به خیمهگاهم؟
برخیز و بین، به خنده، دشمن کند نگاهم
ای برادر من تمام لشکر من
غرقه خون فتاده جسمت برابر من
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۹/۰۳ ساعت توسط علی ملائکه
|