قصه‏ عطارى که سنگ ترازوى او گل سر شوى بود 

 و دزدیدن مشترى گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر

پیش عطارى یکى گل خوار رفت

تا خرد ابلوج قند خاص زفت‏

پس بر عطار طرار دو دل

موضع سنگ ترازو بود گل‏

گفت گل سنگ ترازوى من است

گر ترا میل شکر بخریدن است‏

گفت هستم در مهمى قند جو

سنگ میزان هر چه خواهى باش گو

گفت با خود پیش آن که گل خور است

سنگ چه بود گل نکوتر از زر است‏

همچو آن دلاله که گفت اى پسر

نو عروسى یافتم بس خوب فر

سخت زیبا لیک هم یک چیز هست

کان ستیره دختر حلواگر است‏

گفت بهتر این چنین خود گر بود

دختر او چرب و شیرین‏تر بود

گر ندارى سنگ و سنگت از گل است

این به و به گل مرا میوه‏ دل است‏

اندر آن کفه‏ ترازو ز اعتداد

او به جاى سنگ آن گل را نهاد

پس براى کفه‏ دیگر به دست

هم به قدر آن شکر را مى‏شکست‏

چون نبودش تیشه‏اى او دیر ماند

مشترى را منتظر آن جا نشاند

رویش آن سو بود، گل خور ناشکفت

گل از او پوشیده دزدیدن گرفت‏

ترس ترسان که نیاید ناگهان

چشم او بر من فتد از امتحان‏

دید عطار آن و خود مشغول کرد

که فزون‏تر دزد هین اى روى زرد

گر بدزدى و ز گل من مى‏برى

رو که هم از پهلوى خود مى‏خورى‏

تو همى‏ترسى ز من لیک از خرى

من همى‏ترسم که تو کمتر خورى‏

 

گر چه مشغولم چنان احمق نیم

که شکر افزون کشى تو از نى‏ام‏

چون ببینى مر شکر را ز آزمود

پس بدانى احمق و غافل که بود

مرغ ز آن دانه نظر خوش مى‏کند

دانه هم از دور راهش مى‏زند

کز زناى چشم حظى مى‏برى

نه کباب از پهلوى خود مى‏خورى‏

این نظر از دور چون تیر است و سم

عشقت افزون مى‏شود صبر تو کم‏

مال دنیا دام مرغان ضعیف

ملک عقبى دام مرغان شریف‏

تا بدین ملکى که او دامى است ژرف

در شکار آرند مرغان شگرف‏

من سلیمان مى‏نخواهم ملکتان

بلکه من برهانم از هر هلکتان‏

کاین زمان هستید خود مملوک ملک

مالک ملک آن که بجهید او ز هلک‏

باژگونه اى اسیر این جهان

نام خود کردى امیر این جهان‏

اى تو بنده‏ این جهان محبوس جان

چند گویى خویش را خواجه‏ جهان‏

 

(مثنوى‏معنوى، دفتر چهارم، صفحه‏ 584)


يه عده اين جور، يه عده اون جور!!

يه عده نون ندارن بخورن ، يه عده مى‏مونن نون  رو با چى بخورن.
يه عده يه دست لباس ندارن بپوشن ، يه عده موندن كدوم لباسشونو بپوشن.
يه عده بليت ندارن اتوبوس سوارشن،  يه عده تو صف ماشين‏هاشون موندن كدوم يكى را سوارشن.
يه عده از ترس صاحب خونه آسته ميان آسته مى‏رن ، يه عده موندن تو كدوم يكى از ويلاهاشون برن.
يه عده اگه گيرشون نياد شكر مى‏كنن، اگر گيرشون بياد ايثار،  يه عده حق خودشونو اسراف مى‏كنن ، حق بقيه را انبار.
يه عده زندگيشونو خرج مى‏كنن تا بقيه راحت بگذرونن ، يه عده بقيه رو خرج مى‏كنن تا زندگيشونو راحت بگذرونن.
يه عده مى‏نازن به شرافت و مردونگيشون ، يه عده مى‏نازن به زير آب‏زنى و پشت هم اندازيشون.
يه عده نون حلال به سختى از گلوشون پايين مى‏ره، يه عده جز نون حروم از گلوشون پايين نمى‏ره.
شهين شفيعى، از فلاورجان‏

چه خوب شد، آن گاو مرد !!

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در جنگلی بودند و درباره اهمیت دیدارهای غیر منتظره گفت وگو می کردند. بر طبق گفته های استاد، تمامی چیزهایی که در مقابل ما قرار دارند به ما بخت و فرصت یادگیری یا آموزش دادن می دهند.

 در این لحظه، به دروازه محلی رسیدند که - به رغم آن که در مکان بسیار مناسبی واقع شده بود - ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

 شاگرد گفت: این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم که در بهشت به سر می برند ،متوجه آن نيستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

 استاد گفت: من گفتم آموختن و آموزش دادن و مشاهده امری که اتفاق می افتد کافی نیست. باید علل را بررسی کرد. پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت رويدادهایش بشویم.

 سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. زن و مردی با 3 فرزند با لباس های پاره و کثیف آنجا بودند. استاد خطاب به پدر خانواده گفت: 

   شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید؟ در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد... چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

  آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد: 

  دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه چند لیتر شیر به ما می دهد. بخشی از شیر را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر، پنیر و کره یا خامه برای مصرف شخصی خود تولید می کنیم و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

   استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: 

   آن ماده گاو را از آن ها بدزد و از بالای آن صخره به پایین پرت کن.

شاگرد گفت: اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است. فیلسوف ساکت ماند... آن جوان بدون آن که هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از گذشت سال ها، زمانی که دیگر بازرگان موفقی شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگردد و با شرح ماجرا از آن خانواده تقاضای بخشش تمايد و به ایشان کمک مالی کند؛ اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به مکانی زیبا شده بود، با درختانی شکوفه کرده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. شاگرد با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند مأیوس و ناامید گردید. او وارد خانه شد و پرسيد: 

  آن خانواده ای که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

 جوابی که دریافت کرد، این بود: آن ها همچنان صاحب این مکان اند.

 صاحبخانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید؛ اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان توانستند وضع آن مکان را به آن خوبی بهبود بخشند.

 آن مرد گفت: ما گاوی داشتیم ، اما وی از صخره پرت شد و مرد؛ و ما برای تأمین معاش خانواده مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدیم... گیاهان و نباتات با تأخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شديم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخریسی افتاديم. با خرید آن چرخ بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب، یک سال سخت گذشت؛ اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات و پنبه و سبزیجات معطر بودم... هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و ظرفیت من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد، آن گاو مرد.

  منبع:محمد سمائی 



دزد نمك شناسي كه حاكم شد !

  بزرگنمايي:

 او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکيل داده بودند.روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبت هاشان گفتند: 

   چرا ما هميشه با فقرا و آدم هايى معمولى سر و کار داريم و قوت لا يموت آن ها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بياييد اين بار خزانه سلطان را بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آن ها تمامى راه ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آن ها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود. آن ها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است . نزديک رفت  و آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است .  بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد ، به طورى که رفقايش متوجه او شدند و خيال کردند اتفاقى پيش آمده ، يا نگهبانان خزانه با خبر شده اند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود، گفت : 

  افسوس که تمام زحمت هاى چندين روزه ما به هدر رفت ؛چون ما نمک گير سلطان شديم ، من ندانسته نمکش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم و نمکدان او را هم بشکنيم و...
آن ها در آن دل سکوت سهمگين شب ، بدون اين که کسى بويى ببرد ، همه جواهرات را رها كرده و با دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. 

  صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد، تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند جواهرات سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد. آن ها را که باز کردند  و ديدند جواهرات در ميان بسته ها  است ، بررسى دقيق که کردند ،ديدند که دزد  يا دزدان هيچ جواهري را نبرده اند. و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با  آنان چه مى کرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود گفت : 

  عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آن که مى توانسته همه چيز را ببرد، ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده بايد ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم .  

    سلطان در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده ، در امان است. او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به آن ها گفت : 

  سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد.

   آن ها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسيد: 

  اين کار تو بوده ؟ گفت: آرى . سلطان پرسيد: با اين که مى توانستى همه چيز را ببرى ،ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشيدم و نمک گير شدم .

    و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است انسان نمک شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
  آرى او يعقوب ليث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاريان را تاسيس نمود.

نکته :
به ياد داشته باشيم،  هركجانمک خورديم ، نمکدان را نشکنيم !!

منبع:http://www.tajerian.ir/?code=227


گربه و كاسه

 

 

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب می خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد ، رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می خری؟ گفت: یك درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست  عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. 

  عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: 

  عموجان این گربه ممكن است در راه تشنه اش شود . بهتر است  كاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: 

  قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام.

كاسه فروشی نیست !


چند لطيفه !

باز هم مرام تیر آهن!!  اگه یه مدت خبری ازش نگیری ،خودش زنگ می زنه!

*****         

نصيحت غضنفر به پسرش : هيچ وقت زن نگير و به پسرت هم بگو زن نگيره !!!

                                                             *****

سبو بشکست و دل بشکست و جام باده بشکست

 خدايا در سراي ما چه بشکن بشکن است امشب !

                                                               ****

اولين جلسه  کلاس بود، استاد اسامي بچه ها را يکي يکي مي خواند،

 رسيد به اسم «بارانه». شخص مورد نظر را که پيدا کرد پرسيد: واسه چي بارانه؟

 دختر جواب داد: واسه اين که روز تولدم بارون مي اومده !

 برادر اهل دلي از ته کلاس گفت: خوبه اون روز آفتابي نبوده !!!

                                                               ****

يه شب ستاره آرزو ها از آسمون اومد پايين گفت : يه آرزو بکن.

 منم تو رو خواستم

 گفت : نميشه

 گفتم : چرا ؟

 گفت : ما تو جنس بنجل نيستيم !!!

                                                              *****

خانم در حالي که جدول حل مي کرد از شوهرش پرسيد :

 يک اختراع نام ببر براي جبران اشتباهات بشر !

 شوهر گفت : محضر طلاق !!!

                                                            *****

 بسي رنج بردم دراين سال سي/ نشدخر براي عروسي کسي


آن که می تواند...

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد...

يک روحانی او را ديد و گفت :  حتما گناهی انجام داده ای!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد!
يک يوگيست به او گفت :  اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
يک پزشک برای او دو قرص آسپرين پايين انداخت!

يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
يک روان شناس او را تحريک کرد تا دلايلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده  فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوش بين به او گفت : ممکن بود يکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بي سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
آن که می تواند انجام می دهد و آن که نمی تواند انتقاد می کند.


جرج برناردشاو


عشق یعنی ایثار

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند ، پرسید: 

   آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ،بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند : 

  معمولا با (بخشیدن) عشق را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند، درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

 بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

 قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بودكه ادامه داد: 

  همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


اعجاز محبت

یكی بود یكی نبود. 

 مردی بود كه زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند: به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله كیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری كه باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت ،او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی خواهد .هر كس به آنجا برسد ،می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت و گفت:

این كار شما تروریسم خالص است!

پطرس كه نمی دانست ماجرا از چه قرار است ،پرسید :چه شده؟ ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت:

  آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی كه رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می كند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می كنند...هم را در آغوش می كشند و می بوسند.دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!

 با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

 منبع:علی کریمی


زیرکی پسر 

نوشته اند: زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
  -  قرآن.
- از كجای قرآن؟
- انا فتحنا....

نادر از پاسخ  او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
 سپس یك سكه زر به پسر داد ؛ اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند . می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است. 
پسر گفت:-مادرم باور نمی‌كند.
می‌گوید: نادر مردی سخی است . او اگر به تو پول می‌داد ، یك سكه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.


پادشاه و سه وزیرش

bostan

 

در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آن ها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند.

او از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر بروند و این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آن ها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.

    وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود ، بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد ، تا این که کیسه اش پر شد.

   اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آن ها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد ، تا این که کیسه را با میوه ها پر نمود.

    و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر كرد.

    روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.

وقتی وزیران نزد شاه آمدند ،  به سربازانش دستور داد ، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.

  در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آن ها نرسانند.

   وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد ، تا این که سه ماه به پایان رسید.

   اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود، سپری کرد.

  و وزیر سوم قبل از این که ماه اول به پایان برسد ، از گرسنگی مرد.

………………….

حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،

اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند

در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ،

نظرت چیست؟

آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.

الله تعالی می فرماید: 

   وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُوْلِي الأَلْبَابِ (البقره ،۱۹۷)

و توشه برگيريد كه بهترين توشه پرهيزگاري است ، و اي خردمندان ! از ( خشم و كيفر ) من بپرهيزيد .

پس کمی بایستیم و با خود بیندیشیم .. فردا در زندانمان چه خواهیم کرد؟ !

منبع:وب نوشت انصاری با اندکی تصرف - مجید اکبری

ترجمه: ابوعمر انصاری

**********************************

پرنده

پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت: 

  « اما من درخت نيستم. تو نمي تواني روي شانه هاي من آشيانه بسازي.»

پرنده گفت: « من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و آدم ها را اشتباه مي گيرم.»

انسان خنديد و به نظرش اين خنده دار ترين اشتباه ممكن بود.

پرنده گفت: « راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟» 

 انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.

پرنده گفت:« نمي داني، توي آسمان چقدر جاي تو خالي است.» 

   انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي كه نمي‌دانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني.

پرنده گفت: « غير از تو پرنده‌هاي ديگري هم مي‌شناسم كه پر زدن يادشان رفته است. درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نكند، فراموش مي‌شود.»

پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد ، تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش، آسمان بود. چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت: 

 « يادت مي‌آيد، تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم، زمين و آسمان هر دو براي تو بود .

اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بال هايت را كجا جا گذاشتي؟»

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد.

آن وقت رو به خدا كرد و گريست.

(منبع:http://www.lilipoot-f.blogfa.com/)

***********************************************

فقر کجاست؟!

فقر همه جا سر مي كشد .......

فقر ، گرسنگي نيست .....

فقر ، عرياني هم نيست ......

فقر ، گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان مي كند .........

فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......

فقر ، ذهن ها را مبتلا مي كند .....

فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتاب هاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......

فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد مي كند ......

فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....

فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته مي شود .....

فقر ، همه جا سر مي كشد ........

فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..

فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است ...
روش تحمیل زور

آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد . چرچیل خطاب به همراهانش گفت : 

   چطوری می شه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت :

  من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد . تا این که به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد . 

  بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت : 

 هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و

به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند . سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . 

   در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت : 

   دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره . روزولت گفت :چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید، شروع به لیسیدن خردل کرد ! چرچیل گفت :

 دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد! 

(منبع: داستان کوتاه- یاسر اثنی عشری)

*******************************************************

پیامک های فلسفی و جملات قصار

مهم نیست که چند بهار زندگی می کنیم ، مهم اینه که بهاری زندگی کنیم.
 

تو ویترین زدگی به عروسکی نگاه نکن که مال تو نیست ، چون اون فقط وسوست می کنه تا اونی رو که داری از دست بدی.

به خودتان قول دهید! هیچ وقت به امید تغییر دادن کسی با او وارد زندگی مشترک نشوید.

اغلب فکر می کنیم چون خیلی گرفتاریم، به خدا نمی رسیم ؛ اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم ،خیلی گرفتاریم. 

همه دوست دارند به بهشت بروند ؛ ولی کسی دوست نداره بمیره !  

هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ،چیزی یاد نگرفتم .( دکتر شریعتی )

دریای طوفانی ناخدای لایق می سازد! همیشه ممنون لحظات سخت زندگی باش.

این اشتباه شما نیست که فقیر به دنیای بیایید، اما اگر فقیر بمیرید ،این اشتباه شماست.

وقتی به علاوه  خدا باشی، منهای هر چیزی زندگی می کنی!

دیدن لبخند آن هایی که رنج می کشند، از دیدن اشک هایشان دردناک تر است.

انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند .

چشمان تو حروف را بی استفاده می کنند! کافی است نگاه کنی.

زندگی را دور بزن و آنگاه که بر بلندترین قله ها رسیدی ،لبخند خود را نثار تمام سنگ ریز هایی کن که پایت را خراشیدند.

روز را خورشید می سازد ، روزگارش را ما.

همیشه آخر هر چیز خوب می شود . اگر نشد بدان هنوز آخر آن نرسیده است. ( چارلی چاپین )

ترنم باران ، آوای دریا ، به من می گویند که از بودن خود شاد باشم.

بهتر است دهان خود را ببندید و ابله به نظر بیایيد تا این که آن را باز کنید و همه  تردیدها را از میان بردارید.

همان غاری که از وارد شدن به آن واهمه دارید ، می تواند سرچشمه  آن گنجی باشد که دنبالش می گشتید.

مالکیت آسمان را به نام کسانی نوشته اند که به زمین دل نبسته اند.



بهلول و مجلس هارون الرشید

روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت هارون الرشید بودند . طبق معمول ، هارون هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيهه اسبي از اصطبل بلند شد.
هارون به مسخره به بهلول گفت: 
   «برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.»
بهلول رفت و بر گشت و گفت: 
  «اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو, ممكن است كه :" خريت " آن ها در تو اثر كند.»
 «منبع : مسلم»

مدیر !!

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: 

  «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.» 

مشتری: «چرا این طوطی این قدر گران است؟» 

صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.» 

مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌ 

صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای این كه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای را  دارد كه در هر مسابقه ای پیروز شود .» 

و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.» 

مشتری: «این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟» 

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ 

   «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم،  ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»

منبع:آشناي غريب
جايزه به معلم
جايزه به معلم
 
نقل شده : عبدالرحمن سلمي ، سوره حمد به فرزند امام حسين (عليه السلام) آموخت ، وقتي كه آن فرزند سوره حمد را نزد امام حسين (عليه السلام) به خوبي خواند. امام (عليه السلام) هزار دينار و هزار حله به معلم او جايزه و انعام داد، و دهان او را پر از در كرد. بعضي از اين موضوع تعجب كردند، امام (عليه السلام) دو شعر زير را خواند:
اذا تجاءت الدنيا عليك فجدبها
علي الناس طرا قبل ان تتقلب
فلا الجود يفنيها اذا هي اقبلت
ولا البخل يبقيها اذا ما توليت
يعني : وقتي كه دنيا به تو نيكي و سخاوت كرد، تو نيز به وسيله آن به همه مردم نيكي و سخاوت كن ، قبل از آن كه اين موفقيت از دستت برود. و بدان كه جود و بخشش موجب تهيدستي نمي شود. اگر دنيا به انسان روي آورد، 
  و همين طور بخل موجب بقاي (ثروت) دنيا نمي شود، اگر دنيا از انسان روي گرداند . 
   به اين ترتيب از امام حسين (عليه السلام) درس فضائل اخلاقي و ارزش هاي انساني مي آموزيم ، و در مي يابيم كه امام (عليه السلام) چقدر به تعليم و تعلم ارزش مي داد، كه آن همه به معلم احترام كرد و جايزه داد.منبع: داستان صاحبدلان 
تا در کلاس درس وفـــــــا پاگذاشتیم              
صدها گل ستاره شکوفا گذاشتیم
سهم دل ِشکسته  ما عاشقی بود                  
 دنیا برای مــــردم دنیــــا گذاشتیم
تخته سیاه شاهد موی سپـــــــــیدمان            
پنهان حکایتی که هویدا گذاشتیم
اول بنا نبود  بسوزند عاشقــــــــــان            
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم
ما شکوه از کشاکش دوران تمی کنیم          
موجیم وکار خویش به دریا گذاشتیم
شادیم با تمام مصائب که در جهان             
علم وعمل به شیوه   مـــولا گذاشتیم
باعصمت وطهارت وایمان به روزگـــار              
 تقلید خود به حضرت زهرا گذاشتیم
نشناخت کس مقام معلم به جز خدا              
ما اجـــر کار خویش به او وا گذاشتیم
رفتیم ودر کلاس.. به عنوان یادگار                 
آنجا دل ِشکسته   خود جا گذاشتیم
شعر هاشمی زاده....




.

خدايا شكرت

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباس های کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.

با حسرت به آن ها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.

آن ها کودک را روی تاب گذاشتند.

خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.

با نگاه به جست وجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.

 چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر و برای بازیافتن سلامت آن کودک معلول دعاکرد.

منبع:یاسر


زیرکی ملا نصرالدین
 

 


 ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. 

  تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: 

 هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: 

 ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

******************
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»

پائولو كوئیلو

******

در این داستان می‌بینیم ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی تركیبی بازاریابی، قیمت كم‌ تر و ترویج، كسب و كار « گدایی » خود را رونق می‌بخشد. او از یك طرف هزینه كمتری به مردم تحمیل می‌كند واز طرف دیگر مردم را تشویق می‌كند كه به او پول بدهند.


نكته های پند آموز جالب

بيمارستان

 

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبه روي من مناقشه  بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آن ها آشنا شدم.

يک خانواده روستایي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود . هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: 

   «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. به زودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آن که وارد اتاق عمل شود ،ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: 

  « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» 

  مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: 

  «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت . وقتي همه چيز روبه راه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. 

  روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم ،داشت مي گفت: 

  «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آن ها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: 

  «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.

منبع: پارسی گویان

نكته های پند آموز جالب
جمع آوری شده توسط پارس اسكین

- بيهوده متاز که مقصد خاک است.

- هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن.

- نماز وقت خداست آن را به ديگران ندهيم.

- هرگاه در اوج قدرت بودی ، به حباب فکر کن.

- هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود.

- دروغ مثل برف است . هر چه آن را بغلتانند ،بزرگ تر می شود.

- هرگز از کسي که هميشه با من موافق بود ،چيزي ياد نگرفتم.

- خطا کردن یك کار انسانی است ؛امّا تکرار آن یک کار حیوانی است.

- دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن آموخته است.

- تنها موقعی حرف بزن كه ارزش سخنت بیش از سكوت كردن باشد.

- هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شب هایش یلدا باشد.

- مرد بزرگ، كسي است كه در سينۀ‌خود ، قلبي كودكانه داشته باشد.

- سقف آرزوهایت را تا جايی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی.

- يادها رفتند و ما هم مي رويم از يادها./کي بماند برگ کاهي در ميان بادها

- دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست، اسراف محبت است.

نگاه ما به زندگي و کردار ما تعيين کننده  حوادثي است که بر ما مي گذرد

- هيچ وقت نمی‌توانيد با مشت گره ‌کرده ، دست کسی را به گرمی بفشاريد.

- کاش در کتاب قطور زندگي سطري باشيم ماندني ... نه حاشيه اي از ياد رفتني.

- هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد / او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد

- در برابرکسی که معنای پرواز را نمی فهمد، هر چه بیشتر اوج بگیری ،کوچک تر خواهی شد.